احساس خفگی
من هیچی از زندگی نمیدونم چه زندگی این دنیا و اون دنیا
این چن روزه خوال درست و حسابی ندارم چرا همش مسئولیت خوب بودن و مرافب بودن متین باید با من باشه
ما هممون مریضیم تو یه جامعه مریض تو یه دنیای مریض شاید حتی با یه خدای مریض
از بس از مرگ و مردن و اون دنیا میترسمو بهش فکر کردم حالم بد شده
سنگینه به خدا این بار واسه شونه های من سنگینه من که نباید مسئولیت یه زندگی رو داشته باشم دست از سرم وردارین
چرا اینکه ادم دلش نخواد بمیره بده
اینکه ادم دلش بخواد جاوادانه بشه هان چرا باید مرگ رو قبول کرد چرا به قول اون پسره تو اون سایته شاید همش تو ذهنمون القا شده و شدیم یه مشت ادم مرگ پرست که فکر میکنیم باید مرگو قبول کنیم
حالا من این وسط میتونم چیکار کنم چیکار کنم
شاید بعده ها منم دلم خواست بمیرم
اصلا باورم نمیشه من توی همچین دنیایی هستم یا زندم و یا اینجور چیز هارو حس میکنم مگه چه اشکالی داره ادم بخواد بخواد ته و توی اون دنیارم دربیاره
من واقعا به کمک احتیاج دارم هر روز دارم بیشتر از هم میپاشم اونم با توهم هر روز بهتر شدن
من رویاهامو وباورهام همرو باهم از دست دادم ارادمو امیدمو
و گریه اخرین پناه من است